soup »
برادر مهربان و سوپ کدوتنبل
دخترم کوچک بود و دبستانش دو سه کوچه با خانه مان فاصله داشت هر روز پیاده با هم این مسیر رو میرفتیم و کلی هم در راه بهمون خوش میگذشت کلی با هم
Read More »اینروزا؛ دلم اونروزا رو میخواد
اینروزا؛ دلم اونروزا رو میخواد اونروزایی که با تشک های صندلی برای خودمون خونه می ساختیم و سقفش رو هم با ملافه یا چادر میپوشوندیم و؛ اون برای ما میشد قشنگترین و امن ترین
Read More »